سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 شاخک زیر پای چپ                         سرگرد احمد یوسفی بروجرد

 

به همراه امیرسرتیپ مخدوم که آن زمان ستوانیکم بود در یکی از محورهای عملیات فتح المبین با چند نفر دیگر از بچه ها از جمله مرحوم پرویز کرمی برای شناسایی میادین مین عراقی رفته بودیم . نقشه اولیه ای که به همراه داشتیم باز کردیم و منتطقه را جستجو کردیم . اثری از دستک های سیم خاردار نبود . به همین خاطر یک زمان چشم باز کردیم و دیدیم که وسط میدان مین قرار داریم . قسمتی ازخاک میدان مین با جاری شدن آب  باران شسته شده بود و مین هایش از خاک بیرون افتاده  بود . گفتم : جناب سروان فکر کنم ما وسط میدانیم . همه ایستادند یک لحظه چشمم به پای پرویز افتاد که درست روی شاخکهای مین والمرا گذاشته شده بود . با خونسردی گفتم : آقای کرمی پای چپت روی مین است . از آنجائیکه خداوند پایان عمرمان را به وسیله آن مین و در آن ساعت قرار نداده بود پرویز بی اختیار همان پایی را که روی مین گذاشته بود بلند کرد همه نفس راحتی کشیدیم و خداوند را شکر کردیم که کسی آسیب ندید.




تاریخ : پنج شنبه 88/11/29 | 2:11 صبح | نویسنده : احمد یوسفی | نظر


امام زمان

علامه حلی در شب جمعه‏ای تنها به زیارت امام حسین علیه‏السلام می‏رفت. سواره بود و شلاقی در دستش. اتفاقاً در راه عربی که پیاده به سمت کربلا می‏رفت، با او همراه شد. بین راه مرد عرب مسئله‏ای را مطرح کرد. علامه حلی خیلی زود فهمید مرد عرب بسیار با اطلاع و عالم است. چند سوال کرد تا بفهمد مرد عرب چه عیار علمی‏ای دارد. او هم همه را جواب داد. علامه از علم مرد عرب به وجد آمده بو، جواب تمام مشکلات علمی‏اش را یکی یکی می‏گرفت.

در بین سوال و جواب‏ها نظرشان متفاوت شد. علامه فتوای عرب را قبول نکرد و گفت: این فتوا بر خلاف اصل و قاعده است و روایتی برای استناد ندارد. مرد عرب گفت: دلیل این حکم که من گفتم، حدیثی است که شیخ طوسی در کتاب تهذیب نوشته است. علامه گفت: این حدیث را در تهدیب ندیده‏ام. مرد گفت: در آن نسخه‏ای که تو از تهذیب داری از ابتدا بشمارد، در فلان صفحه و فلان سطر پیدا می‏کنی.

علامه از شدت علم  و دانستن غیب شک برد که شاید همراهش امام زمان (عجل‏الله تعالی فرجه‏الشریف) است. ناگاه شلاق از دستش افتاد. مرد عرب خم شد تا شلاق را بردارد. علامه گفت: به نظر شما ملاقات با امام زمان (عجل‏الله تعالی فرجه‏الشریف) امکان دارد؟ مرد عرب شلاق علامه را در دستش گذاشت و گفت: چطور نمی‏شود در حالی که دستش در دستان توست. علامه از بالای مرکبش پایین افتاد و پای امام را بوسید و از شوق زیاد بیهوش شد. به هوش که آمد، هیچ کس در آنجا نبود. ناراحت شد و افسرده.

وقتی به خانه برگشت، کتاب تهذیبش را برداشت. به صفحه‏ای که امام گفته بود نگریست و حدیث را دید. کنار حدیث و در حاشیه کتاب نوشت: این حدیثی است که مولای من صاحب‏الامر من را به آن خبر دادند.



ادامه مطلب

نوشته شده در تاریخ جمعه 9 بهمن 1388  ساعت 9:53 PM | نظرات (0)




تاریخ : دوشنبه 88/11/12 | 1:39 صبح | نویسنده : احمد یوسفی | نظر