سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

لحظه به لحظه رنج ها و صبرهای شما پیش خداوی متعال ثبت و محفوظ است و پرردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت

که انسان از همیشه نیازمندتر است، به شما باز خواهند گردانید .... آزادگان سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند.
مقام معظم رهبری در مراسم تجلیل از امیر سرتیپ خلبان آزاده حسین لشگری

صبح روز 1359/6/27 ، با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم و پس از ادای فریضه نماز لباس پوشیده، به گردان پرواز رفتم.

جناب سرگرد ورتوان قبل از من در گردان آماده بود. پس از احترام نظامی و احوالپرسی به اتفاق، برگه ماموریت را باز کردیم و برای

 هماهنگی عملیاتی به اتاق مخصوص توجیه رفتیم. من پیشنهاد کردم هنگام ورود به خاک عراق در ارتفاع پایین پرواز کنیم و با

فاصله هدف را رد کرده، دور بزنیم و هنگام بازگشت به خاک خودمان هدف را بزنیم. با توجه به این که سرگرد ورتوان، فرمانده عملیات

بود، پیشنهاد مرا نپذیرفت و قرار شد در ارتفاع هشت هزار پایی و با سرعتی حدود 900 کیلومتر در ساعت عملیات را آغاز کنیم. پس

از توجیه به اتاق چتر و کلاه رفتیم. هنگامی که لباس جی سوت( لباس مخصوصی است که نوسانات فشار جی را برای خلبان کنترل می کند)

را می پوشیدم سروان احمدکُتّاب گفت: حسین کی بر می گردی؟ نمی دانم چرا بی اختیار گفتم: هیچ وقت!
مطمئینی؟
نمی دونم
هواپیمای من مسلح به راکت بود و لیدر من جناب ورتوان بمب می زد. پس از این که کاملا هواپیما را از نظر فنی بازدید کردیم، فرم صحت

هواپیما را امضا کرده، به مکانیسین پرواز دادیم و او برایمان آروزی موفقیت کرد. استارت زدیم و لحظه ای بعد هر دو هواپیما سینه آسمان را می شکافتیم.
آن روز، ما دومین دسته پروازی بودیم که در خاک عراق عملیات می کردیم. دسته اول با حمله خود پدافند عراق را هوشیار و حساس کرده بود

لذا به محض این که مرز را رد کردیم، پس از چند ثانیه متوجه شدم از سمت چپ لیدرم، گلوله ها بالا می آیند. قبل از پرواز مشخصات محل هدف

را به دستگاه ناوبری داده بودم. در یک لحظه متوجه شدم نشان دهنده، مختصات محل هدف را مشخص کرده است. به لیدر گفتم: روی هدف

رسیدیم، آماده می شوم برای شیرجه. گرد و خاک ناشی از شلیک توپخانه عراق وجود هدف را برای ما مسجل کرده بود. کمی جلوتر در پناه

تپه ای چندین دستگاه تانک و نفربر استتار شده، به چشم می خورد. روز قبل همین تانک ها و توپخانه،  پاسگاه مرزی ما را گلوله باران می کردند.

از لیدر اجازه زدن هدف را گرفتم.
قرار بود هر دو به صورت ضربدری از چپ و راست یکدیگر را رد کرده، هدف را منهدم کنیم. بلافاصله زاویه مخصوص پرتاب راکت را به هواپیما

دادم و نشان دهنده مخصوص را بر روی هدف میزان کردم. در یک لحظه ناگهان هواپیما تکان شدیدی خورد و فرمان، کنترل خودش را از دست

داد نمی دانستم چه بر سر هواپیما آمده، سعی کردم بر خودم مسلط شوم و هواپیما را که در حال پایین رفتن بود کنترل کنم. به هر نحو توسط

پدال ها، سکان افقی هواپیما را به طرف هدف هدایت کردم. در این لحظه ارتفاع هواپیما به 6000 پا رسیده بود و چراغ های هشدار دهنده موتور

مرتب خاموش و روشن می شدند. شاسی پرتاب راکت ها را رها کردم. در یک لحظه 76 راکت بر روی هدف ریخته شد و جهنمی از آتش در زیر

پایم ایجاد کرد.
از این که هدف را با موفقیت زده بودم اظهار رضایت می کردم ولی همه چیز از نظر پروازی برایم تمام شده بود، با وضعیتی که هواپیما داشت

مطمئن بودم قادر به بازگشت به خاک خودمان نیستم. در حالی که دست چپم بر روی دسته گاز موتور هواپیما بود دست راستم را بردم برای

دسته اجکت، دماغ هواپیما در حالت شیرجه بود و هر لحظه زمین جلو چشمانم بزرگ و بزرگتر می شد. تصمیم نهایی را گرفتم و با گفتن

شهادتین دسته اجکت را کشیدم. از این لحظه به بعد دیگر هیچ چیز یادم نیست. با ضربه ای که به من وارد شد به خودم آمدم(هنگام

اجکت کردن در اثر فشار جی مثبت شدید ، لحظه ای خون از مغز به پایین می آید و بیهوشی موقتی به خلبان دست می دهد) و احساس

کردم هنوز زنده ام. وقتی چشمم را باز کردم همه چیز در نظرم تیره و تار می نمود و قابل رویت نبود. پس از گذشت 2 الی 3 ثانیه خون

به مغزم بازگشت و توانستم بهتر ببینم. مقابل خودم در فاصله 10 متری سربازان مسلح عراقی را دیدم که به صورت نیم دایره مرا محاصره

 کرده بودند. به خودم نگاهی انداختم، روی زمین نشسته و پاهایم دراز شده بود. تقریبا موقعیت خودم را شناسایی کردم، متوجه شدم در

خاک دشمنم و اسیر شده ام.
گوشه ای از خاطرات شهید امیرسرتیپ خلبان آزاده حسین لشگری از کتاب 6410(مجموعه خاطرات امیر)چاپ انتشارات سازمان عقیدتی

سیاسی ارتش جمهوری اسلامی ایران

یادش گرامی و راهش پر رهرو باد




تاریخ : چهارشنبه 88/5/28 | 1:16 صبح | نویسنده : احمد یوسفی | نظر

شهادت

هنوز شهادتی بی درد می‌طلبیم، غافل از اینکه شهادت را جز به اهل درد نمی‌دهند.
آنانکه یک عمر مرده‌اند یک لحظه هم شهید نخواهند شد.

اصلا مگر مرده‌گان هم شهید می‌شوند که ما شهید بشویم!؟
شهادت تنها برای زنده‌هاست
شهادت را نه در جنگ بلکه در مبارزه می‌دهند
آنچه ما در اوج دانستنمان می‌دانیم، شهید در حضیض لذتش می‌بیند.




تاریخ : سه شنبه 88/5/27 | 2:52 صبح | نویسنده : احمد یوسفی | نظر

 

هزاران سال از آغاز حیات بشر بر این کره ی خاک می گذرد .
و همه ی آنان تا به امروز مرده اند
و ما نیز خواهیم مرد
و بر مرگ ما نیز قرن ها خواهد گذشت .
خوشا آنان که مردانه مرده اند
 
و تو ای عزیز بدان !
تنها کسانی مردانه می میرند که مردانه زیسته باشند .
یاد شهدایمان بخیر




تاریخ : سه شنبه 88/5/20 | 12:31 صبح | نویسنده : احمد یوسفی | نظر

دامادیت مبارک

ما در کرخه مستقر بودیم یک روز مهدی به سراغم آمد و گفت:« با اجازه شما می‌خواهم به مرخصی بروم» پرسیدم:«چرا اینقدر عجله داری؟» صورتش از خجالت سرخ شد با شرم پاسخ داد:«آخر قرار است این دفعه داماد بشوم »از شنیدن این خبر خوشحال شدم هنوز چند لحظه از رفتنش نگذشته بود که صدای انفجاری مهیب سنگر را به لرزه درآورد فریاد یا حسین سربازان به هوا برخاست سراسیمه بیرون رفتم باورم نمی‌شد مهدی غرق در خون نزدیک سنگر تدارکات روی زمین افتاده بود و سایرین دورش حلقه زده بودند پاهایم شل شد همانجا کنار پیکر مطهرش نشستم بغض راه گلویم را بسته بود بی‌اختیار این جمله را زیر لب تکرار کردم
مهدی جان دامادیت مبارک




تاریخ : دوشنبه 88/5/19 | 2:26 صبح | نویسنده : احمد یوسفی | نظر
از زبان یک پلاک گمنام چاپ ارسال به دوست
من پلاکی از فکه برگشته ام. با سابقه سالها حضور در زیر خاک. با عطر و بوی بهشت . آغشته به خون. شاهد دیدن بال ملایک. شب نشین کانالها! همنشین انتظار. خاک مرا دربرگرفت. خاک مرا رویید. خاک لبهایم را بوسید.
خاک تنم را پوشید. لاله ای سرخ جوانه زد. من از امتداد غربت غرب می آیم. با شانه های صبور خاک گرفته خاک جنوب و نگاهی که پی جوی مادری دل نگران است. کانالهای غریب را غریبانه جسته ام. سنگرهای آبی بی آلایش همدمم بوده اند. شبهای من غریب ترین شبهای شام غریبانند. هفت آسمان از من دور نبوده اند. من فدای فکه ام. شهره گمنامی. خوابیده در شیارها! بی هیچ سایبانی! دلم از مرز بهشت می آید. گمنامی مرا خوشتر است. در کانالها بهتر می توان نفس کشید. راه آنجا تا بهشت یک دهن ناله است. شیارها را خوب می شناسم. شبهای تنهایی را لمس کرده ام ودرد غربت را خوب می فهمم. چندی در محاصره هم بوده ام. عطش را چشیده ام. مرا چند همدم بود. پیشانی بندی ـ قرآن کوچک ـ مهر نمازی ـ وصیتنامه ای ـ چفیه ای خونین! قمقمه ای تهی از آب و مشتی استخوان که هر صبح به رکوع پهلویی شکسته اند و هر شام به سجود گلویی پاره پاره! آنجا فرشته ها هم بودند. آسمان سینه به سینه زمین بود.

در شبهای من مهتاب بود و ستاره. چهره ها نورانی بود و نسیم با من به گفت وگو بود. پیشانی بند را فرشته ها می بوییدند. قرآن کوچک را چهره های نورانی می خواندند. مهرنماز را ماه برد و وصیتنامه ام را زمین در خویش جایی داد. اما کماکان می درخشد. آسمان به رنگ چفیه ام رشک می برد. دریا در قمقمه ام جا نمی گیرد. مرا روزی گردن آویز شجاعی بود. گردنی شمشادگونه. قامتی بر خاک افتاد و قناسه ای مرا به بهشت رساند. گامها آمدند و رفتند. نسیمها وزیدند. اما من در خاک رها بودم. هر غروب دلتنگی هایم را با فرشته ها قسمت می کردم و غریبی عادت شیرین من شد. طوفان می وزید. اما من نمی لرزیدم. باران می بارید اما من دریا را می جستم. عطشم را فرات فرومی نشاند. مرا سرپناهی نبود جز آسمان. شبهای دعای کمیل مرا هزار پنجره می خواند و دلهایی که به رنگ شیعه بود. چشمانی مرا منتظر بود. مادری مهربان یاد مرا واگویه می کرد. زمزمه هایش را می شنیدم. با چشمانی منتظر! غربت من بیشتر و بیشتر می شد. دلم برای مویه های پرسوز می گداخت. می خواستم کسی مرا می خواند. پیشانی بندم را به مادری می سپرد. چفیه ام را به چهره می مالید. می گریست. گرد غربت را از چهره ام می زدود. مرا آغوش مهربانی در آغوش می گرفت. خاک را به گفت وگو می نشست. دمی مویه ای سرمی داد. از غربت نی برایم می خواند. من که ماندم، مجنونم را لیلایی خواندند و دشت آواره من شد. سکوت لاله های همجوار، کانالها را پر می کرد و تماشا پی در پی دور می شد. از که باید پرسید چرا عطش جواب لبهای من است. از که باید پرسید چرا مشتی استخوان؟ از که باید پرسید پلاکهای همسفر من کجایند؟ از که باید پرسید این همه مظلومیت چرا بر خاک آرمیده است. از که باید پرسید چفیه های خونین در شلمچه چه می کنند؟ به که باید گفت: قمقمه های سوراخ هنوز در خاک غلت می خورند؟ کلاههای شکافته را فقط خورشید لبخند می نوازد. کودکی در شلمچه گله می کرد چرا دیگر خواب بابایم را نمی بینم؟ گناه از کیست؟


منبع: روزنامه ایران



تاریخ : دوشنبه 88/5/19 | 2:26 صبح | نویسنده : احمد یوسفی | نظر
یادت هست؟

آخرین دفعه ی باز آمدنم یادت هست؟

بوی باروت و غبار بدنم یادت هست ؟

وقتی از پنجره برچشم تو خندیدم

حالت ساحل دریا شدنم یادت هست ؟

روزی از کوچه به تو دست تکان می دادم

دست جا مانده از پیرهنم یادت هست ؟

خاک انگشتر و تسبیح و پلاکی خونین

 جای خالی مرا در کفنم یادت هست ؟

آخزین دفعه ی باز آمدنم یادت ماند

لحظه ی تازه پر پر شدنم یادت هست ؟

زهرا رسول زاده




تاریخ : دوشنبه 88/5/19 | 2:26 صبح | نویسنده : احمد یوسفی | نظر

اگر بابا بفهمد...

مناجات یک جانباز

وقتی دعوت نامه ی روز جانباز را  از خانم دوستی گرفت ، بدنش لرزید . عرق سردی روی پیشانی اش نشست ، با گوشه ی مقنعه ، عرقش را پاک کرد . سعی کرد خودش را شاد نشان دهد . از خانم دوستی خدا حافظی کرد و از دفتر بیرون آمد .

در راه ، نامه را با دستانی لرزان از پاکت بیرون آورد . ابتدای نامه نوشته بود :

« به محضر برادر جانباز سعید حریرچی.....»

به کلمه ی جانباز که رسید ، اشکی لرزان گرداگرد چشمانش حلقه زد . صفحه ی کاغذ در مقابلش تار شد . سرش گیج رفت و تعادلش به هم خورد . روی نیمکت کنار خیابان نشست .

« خانم اجازه ، پدر زهرا حریر چی هم جانبازه »

« حقیقت داره زهرا ؟»

« بَ ... بَ .. بله خانم »

« از چه قسمتی آسیب دیده  ؟ »

« خا... خا... خانم ، از دو چشم و یک دست »

سرش روی زانویش بود و احساس درد شدیدی روی پیشانیش می کرد .

بلند شد . کیفش را به دوشش انداخت ، دستش را به دیوار گرفت و به طرف خانه حرکت کرد .

انگشت دستش روی شاسی زنگ خشکیده بود . در که باز شد ، مادر با عصبانیت گفت : « چه خبرته ؟ سر آوردی ؟»

با گریه خود را به بغل مادر انداخت . مادر که از حالت او متعجب شده بود ، با چادر اشکهای او را پاک کرد وگفت :« زهرا تو را به خدا بگو چی شده  ؟»

بغض راه گلویش را بسته بود و نمی توانست حرف بزند . وقتی مادر بی تابی او را دید ، مقنعه او را کند، کیفش رااز کولش پایین آورد واو را نوازش کرد .

زهرا پاکت دعوت نامه را از کیفش بیرون آورد و به دست مادر داد .

-    فهمیدم ، درس نخواندی و خانم مدیر ما را احضار کرده ؟! هان ؟

-    نه خیر ! سواد که دارید ، بخونید ببینید چی نوشته .

مادر نامه را که خواند تبسمی کرد . دستی به سر زهرا کشید و گفت : « این که دعوت نامه ی روز جانباز است ! »

-    بله می دانم . مگر یادتان رفته ؟!

-    وای خدای من ، فکر این روز را نمی کردم . مقصر خودتی !

-    اگر بابا بفهمد ؟! مامان ترا به خدا ، یک کاری کن .

-    بلند شو و آبی به صورتت بزن . الان بابا می آید . بلاخره یک فکری می کنیم. من شام را آماده می کنم .

لباسهای مدرسه اش را بیرون آورد . صورتش را شست و نگران در گوشه ای نشست .

سکوت خانه را فرا گرفته بود با چرخیدن کلید در قفل در و باز شدن آن سکوت شکسته شد . صدای عصای پدر در حیاط پیچید . قلب زهرا تندتر تپید . بلند شد و از پنجره به حیاط نگاه کرد . پدر که نشانه های برف پیری روی موهایش موج می زد ، عصا زنان به اتاق آمد . سلام زهرا را پاسخ گفت .او صدای لرزش سلام زهرا را حس کرد ولی به روی خود نیاورد . مثل همیشه زهرا به طرف پدر رفت . دست او را گرفت و او را تا نزدیک چوب لباسی پیش آورد .

حرارت بیش از حد دستش ، پدر را وادار به سخن کرد .

-    زهرا جان حالت چه طور است ؟

-    خوبم بابا.

-    نه معلوم است چیزی را پنهان می کنی .

-    نه پدر ، کمی سرم درد می کند .

-    گریه کرده ای ؟!

-    گریه برای چه ؟

-    من از دروغ گفتن و دروغ شنیدن بیزارم . پس حقیقت را بگو .

بغض زهرا ترکید . پدر که هاج و واج مانده بود ، همسرش را از آشپزخانه صدا زد . زهرا  از اتاق بیرون رفت . دوباره آبی به صورتش زد و آرام آرام خود را به نزدیک اتاق پدر رساند . پدر با صدای بلند به مادر می گفت :

-    بیخود کرده ؛ اگر من لیاقت داشتم ، همراه برادرت رضا به جبهه می رفتم و شهید می شدم .

-    بچه است . دوست داشته مثل سمیه ، به خاطرجانبازی پدرش، مطرح شود .

-    آبروی من را ببرد که ، مطرح شود . بی جا کرده .

-    حالا که اینجوری شده ، یه خاطره ای از جایی آماده کن و فردا تعریف کن .

-    من هم مثل این دختر دروغ سر هم کنم . نه من این کار را نمی کنم .

زهرا به دیوار راهرو چسبیده بود و بی صدا اشک می ریخت . با فریادهای پدر بغضش ترکید . در را باز کرد و با گریه گفت :

« بابا خواهش می کنم . می دانم اشتباه کردم . شما نگذارید پیش دوستانم آبرویم بریزد...»

-    آخه دخترم ! تو دیگر بزرگ شده ای . یازده سال ای . چطور دلت آمد با آبروی من بازی کنی ؟!

-    به خدا قول می دهم که ...

-    حالا برو غذا بخور و بخواب ، تا فردا صبح ، ببینم چه کار می توانم بکنم .

-    بابا اگر نیایی ، من هم به مدرسه نمی روم .

مادر به طرف زهرا آمد. دست او را گرفت و در حالی که او را از اتاق خارج می کرد گفت : « عزیزم ، خیالت راحت باشد . بابا حرفی که بزند به آن عمل می کند .»

 

قبل از همه از خواب بیدار شد . کفشهای پدر را واکس زد . لباسهایش را مرتب کرد و نگران رسیدن عقربه های ساعت به هشت صبح بود .

به خیابان که رسیدند . پدر عصایش را جمع کرد . دستش را به دست کوچک زهرا سپرد . زهرا از این که نمی دانست پدر چه نقشه ای در سر  پرورانده ، التهاب عجیبی داشت .

هر دو در سکوت به طرف  مدرسه می رفتند . اگر صدای گام های آنها وسرو صدای بوق های ماشین  نمی آمد ، می توانستند صدای قلب یکدیگر را بشنوند .

به سالن مدرسه که رسیدند، صدای همهمه و خوش آمد گویی خانم دوستی و سایر معلمان بر هیجانشان افزود. هر دو روی صندلی نشستند . صوت زیبای قرآن فضای سالن را پر کرد.

اعلام برنامه شد، و نوبت به شنیدن اولین خاطره از جانبازان رسید. مجری از برادر جانباز سعید حریرچی دعوت کرد که به روی سن  بیایند.

زهرا دست پدر را گرفت و او را از پله های صحنه بالا برد. میکروفن را کمی جولوتر کشید و آن را با دست های پدر آشنا کرد. سالن سراپا گوش شده بود.

بسم الله الرحمن الرحیم، سعید حریرچی ، پدر زهرا حریرچی ، دانش آموز سال اول راهنمایی هستم. این دختر مرا امروز به کاری ...

وقتی حرف پدر به این جا رسید ، انگار سطل آبی روی سرش ریختند. آرام دست پدر را فشرد. نگاه های هم کلاسی ها را روی خودش سنگین دید.

پدر بدون حرکت حرفش را ادامه داد :

(( وادار کرد پرده از رازی بردارم که دوست داشتم تا زمان مرگم جز همسر و رئیس اداره ام کسی از آن با خبر نشود. چون کاری که برای خدا انجام شده باشد، احتیاج به دانستن بنده ی خدا نیست، دخترم زهرا در اثر یک اشتباه و سهل انگاری در این مدرسه و برای این که من را هم در زمره ی این مردان خالص خداوند بگنجاند، گفته است که پدرم جانباز است و ما چون این موضوع را از همسایگان و سایر فامیل پوشانده بودیم، دیروز که دخترم با چشمان اشک آلود دعوت نامه ی این مجلس را برایم آورد، با واکنش شدید من روبه رو شد.))

(( او هم اکنون هم که در کنار من ایستاده ، خیال می کند که پدرش در اثر تصادف به این وضع دچار شده است. به طوری که اگر امروز در این جمع حضور پیدا نمی کردم ، امکان این می رفت که این دختر از مدرسه و حتی اجتماع بریده شود. باز هم با وجود اینکه راضی نیستم در مورد ماجرای جانبازیم چیزی بگویم ، ولی برای رفع سوء تفاهمات، به چند جمله اکتفا می کنم. ))

(( چند ماهی از شروع جنگ گذشته بود و رزمندگان اسلام برای حمله به دشمن نیاز به مهمات داشتند. ما همگی به طور شبانه روز در کارخانه ی مهمات سازی صنایع دفاع تلاش می کردیم تا مهمات جبهه فراهم شود. شب عملیات فتح المبین سرپرست کارگاه به من تلفن زد که برای ارسال نارنجک های ضد نفر ، به محل کارم مراجعه کنم. قرار شد من مقداری چاشنی و ماسوره برای ارسال به جبهه، آماده نمایم. تا ساعت چهار صبح تعداد زیادی چاشنی و ماسوره آماده شد. فقط پنج ماسوره مانده بود که کارم به اتمام برسد ولی به علت کار زیاد دستگاه ها و گرم شدن آنها یکی از چاشنی ها، موقع مونتاژ با دستگاه منفجر شد و من از ناحیه ی دست و دو چشم مجروح شدم ...))

صحبت پدر به اینجا که رسید ، تمامی سالن یکپارچه برای رشادت او تکبیر گفتند.

زهرا در حالی که حال خود را نمی فهمید ، خود را در آغوش پدر انداخت و او را بوسید.

-    پس دیروز و روزهای گذشته بین شما و مادر من غریبه بودم ،هان!

پدر جان! من به داشتن پدری جانباز مثل شما ، افتخار می کنم . 

   احمد یوسفی                                                                                

                                                                                                                    هنر مردان خدا




تاریخ : دوشنبه 88/5/19 | 2:26 صبح | نویسنده : احمد یوسفی | نظر

سوم خرداد 61 را باید دوباره دید ، دوباره نوشت ، دیگر باره سرود و هزاران بارانه خواند...

. . . و اینک مائیم و یاد روشن سرخ رویانی که در باران آتش ، چهره شستند ، مائیم و یاد سبز شهدای خرمشهر و عملیات بیت المقدس ، مائیم و یاد عزیز « جهان آرا »ها

«بهنام محمدی»ها ،  « صیاد شیرازی»ها ،  «مهدی عقیقی»ها
 و هزاران هزار شهیدی که یادشان چونان کهکشان راه شیری در منظومه شمسی دلهای ایرانیان ماندگار است .

« بشکوه باد خاطره دلاوریها و پایمردی هایشان »          برگزاری مسابقه اینترنتی به‌مناسبت سالروز آزادسازی خرمشهر




تاریخ : دوشنبه 88/5/19 | 2:26 صبح | نویسنده : احمد یوسفی | نظر
حماسه شکست حصر آبادان در خاطرات امیر سرتیپ کهتری .....

 


  امروز ایران قهرمانان و پهلوانان بسیاری دارد; کسانی که نامشان در جریده تاریخ ثبت خواهد شد; شکوه جنگاوران ایرانی را که مردان میدان بودند برای آیندگان بازخواهند گفت و از رفتارشان و شجاعتشان قصه ها خواهند ساخت ماجرای « کهتری » افسانه نیست داستانی هم برایش نساخته اند.
 امروز هم او در تاریخ حماسه های آبادان حضور دارد هم رزمندگانی که با او بودند و جنگیدند و هم مردم آبادان که دوستش دارند. بی سبب نیست که مردم آبادان نام فرزندانشان را « کهتر » می گذارند یا می خواهند که بهمنشیر را « کهترشیر » بخوانند. بی سبب نیست که سربازان و درجه داران یگانش از ظاهر او هم الگوبرداری می کردند; فرماندهی برای مدافعان آبادان !.




تاریخ : دوشنبه 88/5/19 | 2:26 صبح | نویسنده : احمد یوسفی | نظر
گر بابا بفهمد...
مناجات یک جانباز

وقتی دعوت نامه ی روز جانباز را  از خانم دوستی گرفت ، بدنش لرزید . عرق سردی روی پیشانی اش نشست ، با گوشه ی مقنعه ، عرقش را پاک کرد . سعی کرد خودش را شاد نشان دهد . از خانم دوستی خدا حافظی کرد و از دفتر بیرون آمد .

در راه ، نامه را با دستانی لرزان از پاکت بیرون آورد . ابتدای نامه نوشته بود :

« به محضر برادر جانباز سعید حریرچی.....»

به کلمه ی جانباز که رسید ، اشکی لرزان گرداگرد چشمانش حلقه زد . صفحه ی کاغذ در مقابلش تار شد . سرش گیج رفت و تعادلش به هم خورد . روی نیمکت کنار خیابان نشست .

« خانم اجازه ، پدر زهرا حریر چی هم جانبازه »

« حقیقت داره زهرا ؟»

« بَ ... بَ .. بله خانم »

« از چه قسمتی آسیب دیده  ؟ »

« خا... خا... خانم ، از دو چشم و یک دست »

سرش روی زانویش بود و احساس درد شدیدی روی پیشانیش می کرد .

بلند شد . کیفش را به دوشش انداخت ، دستش را به دیوار گرفت و به طرف خانه حرکت کرد .

انگشت دستش روی شاسی زنگ خشکیده بود . در که باز شد ، مادر با عصبانیت گفت : « چه خبرته ؟ سر آوردی ؟»

با گریه خود را به بغل مادر انداخت . مادر که از حالت او متعجب شده بود ، با چادر اشکهای او را پاک کرد وگفت :« زهرا تو را به خدا بگو چی شده  ؟»

بغض راه گلویش را بسته بود و نمی توانست حرف بزند . وقتی مادر بی تابی او را دید ، مقنعه او را کند، کیفش رااز کولش پایین آورد واو را نوازش کرد .

زهرا پاکت دعوت نامه را از کیفش بیرون آورد و به دست مادر داد .

-    فهمیدم ، درس نخواندی و خانم مدیر ما را احضار کرده ؟! هان ؟

-    نه خیر ! سواد که دارید ، بخونید ببینید چی نوشته .

مادر نامه را که خواند تبسمی کرد . دستی به سر زهرا کشید و گفت : « این که دعوت نامه ی روز جانباز است ! »

-    بله می دانم . مگر یادتان رفته ؟!

-    وای خدای من ، فکر این روز را نمی کردم . مقصر خودتی !

-    اگر بابا بفهمد ؟! مامان ترا به خدا ، یک کاری کن .

-    بلند شو و آبی به صورتت بزن . الان بابا می آید . بلاخره یک فکری می کنیم. من شام را آماده می کنم .

لباسهای مدرسه اش را بیرون آورد . صورتش را شست و نگران در گوشه ای نشست .

سکوت خانه را فرا گرفته بود با چرخیدن کلید در قفل در و باز شدن آن سکوت شکسته شد . صدای عصای پدر در حیاط پیچید . قلب زهرا تندتر تپید . بلند شد و از پنجره به حیاط نگاه کرد . پدر که نشانه های برف پیری روی موهایش موج می زد ، عصا زنان به اتاق آمد . سلام زهرا را پاسخ گفت .او صدای لرزش سلام زهرا را حس کرد ولی به روی خود نیاورد . مثل همیشه زهرا به طرف پدر رفت . دست او را گرفت و او را تا نزدیک چوب لباسی پیش آورد .

حرارت بیش از حد دستش ، پدر را وادار به سخن کرد .

-    زهرا جان حالت چه طور است ؟

-    خوبم بابا.

-    نه معلوم است چیزی را پنهان می کنی .

-    نه پدر ، کمی سرم درد می کند .

-    گریه کرده ای ؟!

-    گریه برای چه ؟

-    من از دروغ گفتن و دروغ شنیدن بیزارم . پس حقیقت را بگو .

بغض زهرا ترکید . پدر که هاج و واج مانده بود ، همسرش را از آشپزخانه صدا زد . زهرا  از اتاق بیرون رفت . دوباره آبی به صورتش زد و آرام آرام خود را به نزدیک اتاق پدر رساند . پدر با صدای بلند به مادر می گفت :

-    بیخود کرده ؛ اگر من لیاقت داشتم ، همراه برادرت رضا به جبهه می رفتم و شهید می شدم .

-    بچه است . دوست داشته مثل سمیه ، به خاطرجانبازی پدرش، مطرح شود .

-    آبروی من را ببرد که ، مطرح شود . بی جا کرده .

-    حالا که اینجوری شده ، یه خاطره ای از جایی آماده کن و فردا تعریف کن .

-    من هم مثل این دختر دروغ سر هم کنم . نه من این کار را نمی کنم .

زهرا به دیوار راهرو چسبیده بود و بی صدا اشک می ریخت . با فریادهای پدر بغضش ترکید . در را باز کرد و با گریه گفت :

« بابا خواهش می کنم . می دانم اشتباه کردم . شما نگذارید پیش دوستانم آبرویم بریزد...»

-    آخه دخترم ! تو دیگر بزرگ شده ای . یازده سال ای . چطور دلت آمد با آبروی من بازی کنی ؟!

-    به خدا قول می دهم که ...

-    حالا برو غذا بخور و بخواب ، تا فردا صبح ، ببینم چه کار می توانم بکنم .

-    بابا اگر نیایی ، من هم به مدرسه نمی روم .

مادر به طرف زهرا آمد. دست او را گرفت و در حالی که او را از اتاق خارج می کرد گفت : « عزیزم ، خیالت راحت باشد . بابا حرفی که بزند به آن عمل می کند .»

 

قبل از همه از خواب بیدار شد . کفشهای پدر را واکس زد . لباسهایش را مرتب کرد و نگران رسیدن عقربه های ساعت به هشت صبح بود .

به خیابان که رسیدند . پدر عصایش را جمع کرد . دستش را به دست کوچک زهرا سپرد . زهرا از این که نمی دانست پدر چه نقشه ای در سر  پرورانده ، التهاب عجیبی داشت .

هر دو در سکوت به طرف  مدرسه می رفتند . اگر صدای گام های آنها وسرو صدای بوق های ماشین  نمی آمد ، می توانستند صدای قلب یکدیگر را بشنوند .

به سالن مدرسه که رسیدند، صدای همهمه و خوش آمد گویی خانم دوستی و سایر معلمان بر هیجانشان افزود. هر دو روی صندلی نشستند . صوت زیبای قرآن فضای سالن را پر کرد.

اعلام برنامه شد، و نوبت به شنیدن اولین خاطره از جانبازان رسید. مجری از برادر جانباز سعید حریرچی دعوت کرد که به روی سن  بیایند.

زهرا دست پدر را گرفت و او را از پله های صحنه بالا برد. میکروفن را کمی جولوتر کشید و آن را با دست های پدر آشنا کرد. سالن سراپا گوش شده بود.

بسم الله الرحمن الرحیم، سعید حریرچی ، پدر زهرا حریرچی ، دانش آموز سال اول راهنمایی هستم. این دختر مرا امروز به کاری ...

وقتی حرف پدر به این جا رسید ، انگار سطل آبی روی سرش ریختند. آرام دست پدر را فشرد. نگاه های هم کلاسی ها را روی خودش سنگین دید.

پدر بدون حرکت حرفش را ادامه داد :

(( وادار کرد پرده از رازی بردارم که دوست داشتم تا زمان مرگم جز همسر و رئیس اداره ام کسی از آن با خبر نشود. چون کاری که برای خدا انجام شده باشد، احتیاج به دانستن بنده ی خدا نیست، دخترم زهرا در اثر یک اشتباه و سهل انگاری در این مدرسه و برای این که من را هم در زمره ی این مردان خالص خداوند بگنجاند، گفته است که پدرم جانباز است و ما چون این موضوع را از همسایگان و سایر فامیل پوشانده بودیم، دیروز که دخترم با چشمان اشک آلود دعوت نامه ی این مجلس را برایم آورد، با واکنش شدید من روبه رو شد.))

(( او هم اکنون هم که در کنار من ایستاده ، خیال می کند که پدرش در اثر تصادف به این وضع دچار شده است. به طوری که اگر امروز در این جمع حضور پیدا نمی کردم ، امکان این می رفت که این دختر از مدرسه و حتی اجتماع بریده شود. باز هم با وجود اینکه راضی نیستم در مورد ماجرای جانبازیم چیزی بگویم ، ولی برای رفع سوء تفاهمات، به چند جمله اکتفا می کنم. ))

(( چند ماهی از شروع جنگ گذشته بود و رزمندگان اسلام برای حمله به دشمن نیاز به مهمات داشتند. ما همگی به طور شبانه روز در کارخانه ی مهمات سازی صنایع دفاع تلاش می کردیم تا مهمات جبهه فراهم شود. شب عملیات فتح المبین سرپرست کارگاه به من تلفن زد که برای ارسال نارنجک های ضد نفر ، به محل کارم مراجعه کنم. قرار شد من مقداری چاشنی و ماسوره برای ارسال به جبهه، آماده نمایم. تا ساعت چهار صبح تعداد زیادی چاشنی و ماسوره آماده شد. فقط پنج ماسوره مانده بود که کارم به اتمام برسد ولی به علت کار زیاد دستگاه ها و گرم شدن آنها یکی از چاشنی ها، موقع مونتاژ با دستگاه منفجر شد و من از ناحیه ی دست و دو چشم مجروح شدم ...))

صحبت پدر به اینجا که رسید ، تمامی سالن یکپارچه برای رشادت او تکبیر گفتند.

زهرا در حالی که حال خود را نمی فهمید ، خود را در آغوش پدر انداخت و او را بوسید.

-    پس دیروز و روزهای گذشته بین شما و مادر من غریبه بودم ،هان!

پدر جان! من به داشتن پدری جانباز مثل شما ، افتخار می کنم . 

   احمد یوسفی                                                                                

                                                               




تاریخ : دوشنبه 88/5/19 | 2:16 صبح | نویسنده : احمد یوسفی | نظر